همصدای دریـا
مــگو کـه غـربت این باغ را تماشا نیسـت
مــگو کــه چلچلـهها را امید فردا نیسـت
مــگو غــروب بــرای همیشـه میمـانـد
مـــگو کــه لشکـر صبح بهار پیدا نیسـت
مــگو همیشـه فریـب سـراب را خوردیـم
مــگو کــه دیـده ما همصدای دریا نیست
بــگو بــه مــرغ ســحر آفتاب می روید
و زخــم سینــهی شـب قابل مداوا نیست
وثوق