تو باید یکه بودن و بی بدیل بودن خود را بفهمی.
خودِ یگانه ات را دوست بدار،
خودت را محترم بدان،
به صدای خودت احترام بگذار،
به آن گوش بسپار و به توصیه اش عمل کن.
با پای خود به دوزخ رفتن،
بهتر از آن است که با پای دیگران به بهشت بروی.
زیرا آزادی خود را به دیگران سپردن،
به هیچ وجه حلاوت بهشت را ندارد.
با چشمان طبیعی خودت به جهان نگاه کن،
چشم عاریه ای دیگران،
هیچ چیز را به تو نشان نخواهد داد.
کورانه دیگران را دنبال نکن،
چشمان تو برای دیدن است،
نه برای بستن.
خود را محترم بدان و دیگران را نیز.
همین تغییر مختصر،
تحولی شگرف را در زندگی ات به وجود خواهد آورد.
این تغییر،
استحاله ی روح تو را در پی خواهد داشت.
این جاست که تاب و شکیباییٍ نگاه می شکند
ای سرا پاناز
پشت باغستان دشتی سبز است
ساکنانش ازاد
خانه ها فا قد چفت وبست است
سفره ها گسترده
در، باز
مهربانی را وقتی از در میرانند
از پنجره میا ید
لقمه نانی با یک سر سوزن لطف
سهم ما میشد کافی بود
برویمِِ
اشکوری
همصدای دریـا
مــگو کـه غـربت این باغ را تماشا نیسـت
مــگو کــه چلچلـهها را امید فردا نیسـت
مــگو غــروب بــرای همیشـه میمـانـد
مـــگو کــه لشکـر صبح بهار پیدا نیسـت
مــگو همیشـه فریـب سـراب را خوردیـم
مــگو کــه دیـده ما همصدای دریا نیست
بــگو بــه مــرغ ســحر آفتاب می روید
و زخــم سینــهی شـب قابل مداوا نیست
وثوق