...ای که ؛ به ریزش اشکها رحم می کنی
ای مهربانترین مهربانان
کسی به شوق تو می خواهد پرواز کند تو پروبالش باش ...
کسی به شوق تو می روید تو آبش باش ...
کسی از سوزش دل با تو سخن می گوید تو زبانش باش ...
کسی تو را بی آنکه بداند جستجو می کند
تو مقصد و مقصودش باش ...
کسی تو را صدا می کند تو ندایش باش ...
کسی تو را عشق می ورزد تو معشوقش باش .
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با س رشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است
فریدون مشیری
با فخر فروشان چگونه بر خورد کنیم
ایا نسبت به ادمهایی که زیاد لاف میزنند احساس تنفر ندارید؟
عموی من میلیاردره...ماشین بابام فراریه...ریس جمهور دوست منه.
بعضیها مرتبا به شما میگویند:(من با هوشترین هستم).(من ثروتمندترینم)
(من زیباترینم)اما این نشانه خوب بودن تصویر ذهنیانها از خویشتن نیست
کسانی که مرتب لاف ویژگیهای خود را میزنند از کمترین حد اعتماد به
نفس برخوردارند .ادمهای که مدام از هوش وثروت ودوستان با نفوذ خود
تعریف میکنند معمولا علاقه چندانی به خویشتن ندارند وبنابراین از این
شیوه استفاده میکنندکه:(اگر من بتوانم کاری کنم که تو مرا دوست
بداری ان وقتی شاید بتوانم به خودم علاقه پیدا کنم
انسانهای بزرگ نیازی به گوشزد کردن مداوم ویژگیهای خوداحساس
نمیکنند. ایا جیمز باند همیشه لاف شجاعت خود را میزند؟نه.او میداند
که شجاع است کار او فقط این است که به جنگ ادمهای بد برود...
ادمهای بزرگ فقط به عمل میاندیشند.اگر چیزی راواقعا و از اعماق قلب
خود باور داشته باشیم دیگر هیچ نیازی به این نمیبینیم کهدیگران با ماهم
عقیده شوند.خودمان باور داریم واین کافیست.پر حرفترین ادمها کسانی
هستند که چیز زیادی در چنته ندارند وکاری هم انجام نمیدهند.مادرم
همیشه میگفت:(بیشترین صدا از طبل تو خالی در میاید )
اگر علت لاف زدن ادمها را درک کنیم دیگر انقدرها عصبی نمیشویم
اندرومیتوس
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
رهی معیری